من صدای خاصی ندارم. صورتم بسیار معمولی و حرف زدنم بسیار عامیانه است انقدر که بعضی اوقات که سعی می کنم خیلی مودبانه صحبت کنم تپق می زنم.
وقتی ناراحتم دوست ندارم صحبت کنم. دلم می خواهد بزنم و بشکنم. یا دور از هر جایی که در ان لحظه هستم باشم. هیچ وقت در لحظه عصبانیتم گریه نمی کنم. ولی وقتی تنها هستم. مثلا زیر دوش ، وقتی خودم را توی ایینه می بینم حس می کنم بی نهایت شکسته ام. مثلا می بینم که کمرم خم شده. یا دیگر آن حالت عاطفی و بِی بی فیس بودنم را از دست دادم. شبیه یک زن سر سخت و خشن به خودم توی اینه خیره میشوم بعد فکر هدر رفتن اب، سریع تر کارهایم را انجام می دهم. یا وقتی که موزیک گوش میدهم توی خیال هایم همیشه از کسانی ضربه می خورم که توی واقعیت هم ارزده خاطرم میکنند. شاید این موقع ها یک قطره اشک هم بریزم.
من ادمی هستم که بودنم در صحنه ، تغییری در نوع نمایش ایجاد نمی کند. می توانم بگویم یک جورایی همیشه جزو سیاهی لشگرم. با صورت های تکراری و نقش های یکدست. در حالی که همه به یک سمت
می دویم و یک هو ناپدید میشویم تا هیرو ی توی فیلم خودنمایی کند که یک تنه چطور می تواند همه ما را به کشتن دهد.