من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین
من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین

(32)

شب را جور دیگری بشنو!

صداها گاهی اوقات از هر چیز دیگری توی زندگی ادما مهم ترن. 
ادما با صداها عاشق میشن، بابتش دعوا میکنن و گاهی اوقات اشکهاشون از شنیدن سرازیر میشه. بعضی وقت ها سعی میکنم بیشتر از اون چیزی هست بشنوم.مثلا شبها وقتی که همه جا تاریک میشه من بیشتر به صداها توجه میکنم، به صدای ماشین ها و موتورهایی که با سرعت رد میشن. خودم رو توی یکی از ماشین ها تصور میکنم که داره با سرعت رقص نور شهر به مقصد ناکجا اباد ترک میکنه... به صدای پنکه ی تو اتاقم... هر بار که میگرده و روی تنم میچرخه و به گوشم میرسه سر ریز میشم از حس خوش آیندی که انگار همه چیز می خواد دست به دست بده تا من با آرامش بخوابم. صدای کشیده شدن ملحفه به ملحفه، کشیده شدن خنکای ملحفه به پوست زمانی که خواهرم کنارم خوابیده... زمانی که اون پیشم منه من صداهای بیشتری میشنوم. صدای نفس هاشو، صدای تپیدن قلبشو و صداهای توی سر خودم که به خودم میگن چقدر از داشتنش خوشحالم. و صدایی که میگه این لحظه ها رو ببلع، شاید دیگه تکرار نشن ...  صدای تو گرم است و مهربان، چه سحر غریبی در این صداست ...(*)



(*)سیمین بهبهانی

(31)

تا زمین را طبیعتست آرام


هیچی چیزی واقعا زیبا تر و ارامش بخش از بودن توی طبیعت نیست. توی زندگی امروز که ادما گم شدن توی روزمرگی و دود و دم و قسط و بدهی و هزار گرفتاری دیگه، کافیه قصد فرار کنی. حتی برای چند ساعت که نه صدایی جز صدای طبیعت و حسی جز گرفتن انرژی از مادرت "زمین" نباشه... ما ادم ها کامل نیستیم. هیچ کسی نمی تونه ادعا کنه که ضد گلوله ست. باید گاهی اوقات هر چی تو دست و بالمون هست رو بزاریم زمین و به خودمون فرصت تنفس بدیم. اینطوری می تونیم قدم های بعدی با انرژی بیشتری برداریم یا حداقل کمی به محیط اطرافمون توجه کنیم. خوشبختی توجه به داشته های کوچیک و لذت بخش زندگیه...


(30)

خیلی چیزها، خیلی خاطره ها و تجربه ها تمام شدنی اند. این طوری که دوست نداری ازشان بگذری و دلت می خواد تا ابدیت درونشان گیر کنی. ولی خب ادمیم دیگر! جبر روزگار شامل حال همه میشود. اینطوری که محکومیم به بزرگ شدن و محکومیم که اتفاقات خوب زندگیمان خاطره بسازیم. محکومیم که شادی هایمان رنگ سادگی و کودکانه بودنشان را از دست بدهند تا وقتی یکهو به خودمان که می اییم میبینیم سالها گذشته و ان قهقه ها تکرار نشده و ما در حالی که داریم ظرف ها را می شوریم یا کتابی می خوانیم یا باغچه ایی را هرس میکنیم پرت بشویم به سالهای دور. خیره بشویم به نقطه ایی نامعلوم و از حاصل ان همه خاطره، یک لبخند ملیح بزنیم.

(29)

مواجه شدن با سختی های زندگی ، چشم آدم را می ترساند برای اتفاقات جدیدتر، روابط جدیدتر، جاهای جدید و هر چیزی که قبلا نبوده و حالا می خواهد باشد. بی اعتمادی که ریشه می دواند تبعاتی به دنبال خودش دارد. 

در کودکی اولین چیزی که برایت تفهیم پیدا می کند"مقاومت" است. البته مشخص است که مقاومت در شرایط خاص معانی خاص می دهد. اما منظور من مقاومت سرکوب شده است. تو مقاومت می کنی در برابر تغییر، در برابر یادگیری در برابر فاصله ها و یا هر چیزی که بخواهد با خودش تغییری به وجود بیاورد و از خوب یا بد حادثه نمی دانم ولی هر بار ثابت می شود که این مقاومت به طرز احمقانه ایی بیهوده است.

و دیگری اینکه تغییر هم به اندازه داشتن مقاومت دردناک است.

شاید استقبال از تغییر عاقلانه ترین کاری است که می توانم در این شرایط انجام بدهم.