من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین
من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین

(23)

سختی امانم را بریده. اضطراب تا مغز ایتخوانم نفوذ کرده. از استرس تمام بدنم منقبض شده.

(22)

نانی که سر سفره ها نیست!


دردناک است که بگویم برکت از زندگی مان رفته.

وقتی هر کسی نگاهش، دستش توی سفره دیگری باشد، برکت از زندگی آدم می رود.

درست همان زمانی که خودت را با دیگران مقایسه می کنی و آدم هایی که شکست خورده در این مقایسه برای بالا بردن خودشان دیگران را پایین می کشند که کمترین تلاش را متحمل شوند.

نمی دانم ریشه اش چه می تواند باشد. تنبلی، حرص، طمع و . ..

اما هر چیزی که باشد، این را می دانم که همین آدم هایی که به قدرت رسیده اند و چشم هایشان به سفره های یکدیگر و مردم است، برکت را از زندگی ما برده اند.

(21)

واقعیت از آنچه شما می بینید به شما نزدیک تر، سخت تر و تلخ تر است!


فکر اینکه چنین آدمی را دوست داشتم، عذابم می داد. تصور این عذاب دقیقاً مثل سیخ داغی بود که درون قلبم فرو می رفت. حتی خودم هم حماقتم را باور نمی کردم. تا اینکه در یک لحظه و یک زمان خاص تصمیمی گرفتم و این بود که از "دوست داشتن" دست بکشم.

پس انجامش دادم و واقعیت این است که اگر بگویم خیلی راحت بود مثل سگ دروغ گفته ام. به طرز وحشتناکی سخت بود و بدترین مثالش می تواند همان معتادی باشد که مواد به او نرسیده. درد دارد و متاسفانه آدم با تمام وجودش آن را حس می کند، چرا که وقتی کسی را دوست داری یعنی یک جورهایی با تو یکی شده و قسمتی از وجود آدم حساب می شود. درست مثل زمانی که وسیله ایی را گم می کنی و دوستش داری و پیدایش
نمی کنی و دقیقاً همان لحظه ای که از از حس پیدا نکردنش بدن درد می گیری، درد دارد.

مرحله بعدی بایستی فراموش کردن باشد/ فراموش بکنم که بوده است و فراموش بکنم که چقدر حس حماقت دارم. البته نه اینکه فراموش بکنم که چه شد! چون عقل می گوید:"یادت بماند تا تکرار نشود." و باید بگویم که فراموش کردن به مراتب از دوست نداشتن سخت تر است. هرگوشه، هر ماشین، هر فضایی و مکانی خاطره
می شود، حتی اگر آنجا نرفته باشید. لامذهب تا اوقات فراغتت را به گند نکشد، رهایت نمی کند.

باید خاطره ها را دور ریخت. کامپیوتر را روشن کردم و هر چه بود و نبود، همه را با هم، بدون اینکه حتی به عکس های تکی ام توجه کنم SHIFT+DEL کردم. درست در همین لحظه به آدم یک حس خاص دست
می دهد. نه! بگذارید بگویم هجوم احساسات خاص! هم ناراحت، هم خوشحال، هم پیشیمان و هم دلهره از اینکه آیا کار درستی انجام داده ام؟ یعنی یک میلیونیوم درصد هم ممکن است برگردد؟

پوزخندی به حماقت مجددم میزنم و از پای کامپیوتر بلند می شوم.

 

(20)




تنهایی خیلی سخت است،خیلی!
یک وقت هایی هست که یک سری چیز های باید در زندگی ادم عوض بشوند و شما می دانید که اعمال این تغییرات وظیفه شما نیست. نه اینکه نخواهید بلکه در توان شما نیست. بعد یهکو متوجه میشوید که هیچ شخص قدرتمندی ‌هم حاضر نیست کاری که دقیقا وظیفه اوست انجام بدهد. اینجا تنها یک راه حل وجود دارد، اینکه خود تنها و ناتوان ادم کمربند همتش را ببندد و تمام انرژی اش را بگذارد تا تغییر را ایجاد کند. میشود گذاشت و رفت! اما تغییر ایجاد نمیشود و نفرت داشتن به میزان رفع تغییر انرژی میگیرد. غصه های بسیاری وجود دارند اما تغییر کیفیت زندگی ام را به همه چیز ترجیح میدهم. می خواهم هنوز هم امیدوار باشم و اعتراف میکنم که از همان اول هم می دانستم آن کسی که باید این تغییرات اساسی و واقعی را انجام بدهد خودم بوده ام. حتی اگر تنهایی خیلی سخت باشد.

(19)

نا امیدی خر است!


این را برای همین وقت هایی می نویسم که بسیار نا امیدی در ته اعماق وجودم نفوذ می کند!

نیلوفر عزیز

نیلوفر دوست داشتنی! تو می توانی! تو نهایت دوست داشتنی! 

باور کنید نهایت انرژی را احساس می کنم و تنها از جبر روزگار می ترسم. و گرنه تمام تصمیمات زندگی ام را بی مهبا تر می گرفتم. تنهایی و نا امیدی و ترس خر است!

همین و تمام.