اینجا گم شده ام. مثل خیلی چیز های زیاد و بزرگ دیگری که تا بحال گم کرده ام. مثل هدف. مثل کلیدی که از زندگی می خواستم و حالا نمی دانم می خواهمش ، یا دارمش، یا اصلا چه بود. گم شد.
ساعت ها روی صندلی مینشینم و به این فکر می کنم که به چه فکر می کنم. آیا این نوع فکر کردن منطقی هست؟ یک آن به خودم می آیم و می بینم شب شده و زمان از دست رفته.
زندگی بلا تکلیف و فرصت های از بین رفته و قدرتی که دیگر تکرار نخواهد شد. یک بار زندگی می کنم.
نوشتم تا بگوییم چقدر از افسوس خوردن می ترسم.
چقدر از حسرت، وحشت دارم.