-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آبان 1401 01:29
تا حالا احساس خوشبختی کردی؟
-
(52)
جمعه 25 بهمن 1398 23:07
سال 94 که با آن فضاحت از شرکت بیرون امدم همه چیزم را تقریبا از دست دادم. نتیجه اش در این سال ها این شد که از ماجرای هر چه که در گذشته اتفاق افتاده ، من هنوز همان جایی هستم که در سال 91 بودم. تنها تفاوت ام این است که فقط خوشگل تر شده ام . خوشگلی به چکار ادمیزاد می آید وقتی هیچی نداری. واقعا هیچی به معنای واقعی کلمه همه...
-
(51)
جمعه 25 بهمن 1398 23:03
گاهی اوقات به این فکر می کنم که کاش درخت داشتم. تصور کنید جای ادم های دورو برتان فقط درخت بود به همان تعداد و دقیقا به اندازه نیاز. چه اتفاقی می افتاد؟ هم سایه داشت هم میوه میداد. هم میشد به صدای بادی که بین برگ هایش می چرخد گوش داد و هم دقیقه ای زیرش آرام گرفت. دقیقا همه اینا همان ایتم هایی است که ادم های دور و بر از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 شهریور 1398 13:06
هیچ چیزی برای ادامه دادن وجود ندارد. من نه آنم که از پس دگر آباد شوم.
-
(50)
چهارشنبه 30 مرداد 1398 12:09
حجم عظیمی از نا امیدی و غم را در حال تجربه کردن هستم. هم عاشق شده ام و هم مداوم دلشوره دارم. حس طفلی دارم که درون بیابان تنها شده با هزاران جانور ناشناخته که اصلا نمی داند نامشان چیست. فقط سایه های بلند سیاهی را می بینم که سیاهیشان تا درون روحم رسوخ کرده اند. من افسرده ام. و حالا دارم با افسردگی می جنگم. امیدوارم که...
-
(49)
شنبه 27 بهمن 1397 22:12
امروز کسی که دوستش دارم به من چیزی گفت که حسابی من را بهم یخت. گفت که می داند من فکر می کنم او دشمن من است صرف اینکه از او خواسته ام مداوم مرا زیر سوال نبرد. دوستش دارم خیلی زیاد انقدر که گاهی شبها خوابم نمیبرد. من همیشه سعی کرده ام بیشتر از انچیزی که در خود می بینم برای رابطه و حل مشکلات راه گشا باشم و قدمی بردارم....
-
(48)
سهشنبه 27 شهریور 1397 22:24
در خودم گم شدم. نمی دانم کجا هستم ونمی دانم چه می خواهم. کمک لازم دارم. دارم در سیاهی بی پایان گم می شوم خدایا کمکم کن.
-
(47)
شنبه 6 مرداد 1397 10:17
من نمی دانم دیگران چطور ادامه می دهند. توی این همه هاگیر و واگیر مملکت و بگیر و ببر ها و بخور بخور ها، برای ما صورت های سرخ سیلی زده ، انگار هیچ چیزی رو به صعود نیست. مغزم خالی شده و دیگر هیچ برنامه ای برای اینده ام ندارم. بشدت خسته و رنجور و بی اعتماد و در کمال نا امیدی فقط زمان را پشت سر می گذارم تا بگذرد. خودم را...
-
(46)
دوشنبه 11 تیر 1397 09:14
دارم گند میزنم به زندگی ام. دارم هر چیزی هست و نیست را ترک می کنم. از اولش هم می دانستم و می دانم و مطمئنم که اخر هر چه با تو بودن است جز سیاهی و پوچی هیچی نیست. دیروز که دستام را گرفته بودی دلم یک طوری بود حتی با اینکه دستهام را از دستهات بیرون کشیدم ان حس همچنان بامن بود. حسی شبیه به حس خیانت، حسی متعفن که باعث اش...
-
(45)
چهارشنبه 4 بهمن 1396 19:23
هر روزی که خبری جدید میشنوم یک چیزی انگار توی دلم را خالی میکند. امروز حتی برایش گریه کردم. هر روزی که میرسد من هزار سال از آرزوهایم دور میشوم و هر روز از روز قبل نفس کشیدن سخت تر ... نمی دانم باید از خودم متنفر باشم یا از شرایطم. فقط می دانم حس زنده بگور شدن را دارم. نه روی نگاه کردن خود را به اینه دارم نه می توانم...
-
(44)
دوشنبه 2 بهمن 1396 13:47
هوا درست همانطور بود که می بایست باشد. جاده خیس و خلوت و من مشعوف ام از بودن تو. با خودم فکر میکنم که چطور با حضورت تمام وقایع زندگی ام مثل زدن دکمه پاز ضبط یک گوشه گیر افتاده اند و حتی تلاش هم بکنم هیچ کدام به خاطر ام نمی اید. اینجا و فقط شاید این دفعه و در این لحظه من قهرمان داستان زندگی ام هستم.
-
(43)
شنبه 30 دی 1396 18:43
گاهی اوقات احساس می کنم نسبت به اتفاقاتی که در اطراف ام می افتد قدرت تفکیک پذیری ام را از دست میدهم. انقدر همه چیز سریع و پشت هم رخ می دهند که فرصت فکر کردن و گرفتن بهترین تصمیم را هم ندارم. ذهنی مشوش و بدون هیچ نظری که خودش را کاملا کنار کشیده و خودم را می بینم که مستأصل و کلافه با توقعات فراوان از خودم یک گوشه...
-
(42)
پنجشنبه 28 دی 1396 17:37
شاید این آخرین بار باشد که تو را میبینم. سخت می بوسمت و سخت می فشارمت. بند بند وجودم فریاد« میشود نری؟» سر می دهند اما من در حال توصیه ها قبل سفر به توام. برو به سلامت. برو بخدا بهمراهت و به امید دیدار... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...
-
(41)
سهشنبه 26 دی 1396 12:35
و ما دو نفر چقدر از هم دوریم. و چقدر زیاد، شاید اندازه چند کهکشان، بین ما فاصله باشد.خدا می داند، که چقدر در همین لحظه، که تو توی اتاق خوابیده ای و من اینجا دارم برای تو می نویسم، دلم می خواهد خودم رو بسرانم در بین دستان تو و انقدر سخت من را به آغوش بکشی تا درنهایت در تو محو شوم. شاید حتی دلم بخواهد که مداوم مرا ببوسی...
-
(40) یا چگونه- بخش اول
جمعه 28 مهر 1396 04:02
وقتی برای اولین بار تصمیم گرفتم وارد یک رابطه جدی بشوم 23 سالم بود. درسم تمام شده بود و درامد نسبتا خوبی داشتم. می دانستم دیگر دغدغه جدی ای ندارم که بهانه مناسبی باشد. هر از سمتی بررسی می کردم میدیدم که حالا وقت اش است. درست دو ماه بعد بود که در یک سفر یه روزه از کمپ های شرکت دیدمش. از قبل یه شناخت خیلی جزئی داشتم و...
-
(39)
شنبه 7 مرداد 1396 23:13
هنوز بعد از این همه مدت بلد نیستم روزانه نویسی کنم. البته فکر می کنم همین که یک عدد وبلاگ زدم و اراجیف ماهیانه ام رو توش می نویسم خودش یک نوع حرکت کوبنده در عرض محسوب میشه... در این مدت تلاش کردم مطالعه ام زیاد کنم تا شاید در نوشتن پیشرفت کنم. در میزان پیشرفتنم خیلی جهش خاصی احساس نمیشه. شاید اگر موضوعی داشتم می...
-
(38)
پنجشنبه 25 خرداد 1396 22:59
توانمندی از دست رفته گاهی اوقات فکر میکنم که از پس انجام هر کاری بر می آیم و در کمتر از ٢٤ ساعت خلافش به صورتم کوبیده میشود. هرگز روی هیچ چیزی حساب نکنید، چون تا تصور میکنید که میشود؛ نمیشود و شما را از درون منفجر میکند. خواهش میکنم خیال پرداز نباشید خیال پردازی دشمن ادم است. خیال پردازی شبیه کراک می ماند. وقتی میکشی...
-
(37)
پنجشنبه 28 بهمن 1395 00:04
یک جور ناجوری شده همه چیز. خیلی مسخره وار حتی. بی هدف و سردرگم. شبیه سگی که در پی دم خودش می چرخد. بخندید به من.
-
(36)
شنبه 22 آبان 1395 02:26
و قلبی که از جا کنده شد. رو به اتمامم.
-
(35)
یکشنبه 2 آبان 1395 00:20
دانگرید نکنیم! زندگی بسیار پیچیده است. همیشه چیزی در چنته خودش داره تا هر لحظه بیشتر از قبل شما رو سوپرایز کنه. درست زمانی که فکر می کنی دیگه از خوشبخت تر بودن محاله ثابت می کنه می تونه بهتر هم باشه و یا حتی بدتر! می تونه همیشه تو رو سر گرم خودت بکنه و از اهدافت دور تر و دورتر! ما ها هممون درگیر فریب های زندگی شدیم....
-
(34)
یکشنبه 21 شهریور 1395 17:04
بچه که بودم، زندکی خوبی نداشتم، تقور میکردم اگر بزرگتر بشوم، همه جیز تغییر میکند و خوشبخت میشوم. مثلا همیشه شاد. همیشه در گردش، همیشه در حال رقص. انقدر که همیشه خوش باشم. وراضی از همه چیز. امروز نگاه میکنم. از ارزوی کودکی ام ۲۰ سال گذشته. و من هنوز حتی درصدی از جایی که بودم تکان نخوردم. کنترل هیچ چیزی را بدست نیاوردم...
-
(33)
شنبه 2 مرداد 1395 22:23
زندگی ام شبیه یک پازل به هم ریخته شده که تیکه هایش را گم کردم. نه وقت دنبال گشتن ندارم و نه می توانم برایش دوباره هزینه کنم. فقط تیکه های باقی مانده را با یک امیدواریی از سر ناچاری کنار هم میچینم که لااقل یک کاری کرده باشم. شبیه ادم هایی که در خیال خودشان داد می زنند و در واقعیت به دور دست ها خیره اند. از کجا همه چیز...
-
(32)
چهارشنبه 26 خرداد 1395 13:01
شب را جور دیگری بشنو! صداها گاهی اوقات از هر چیز دیگری توی زندگی ادما مهم ترن. ادما با صداها عاشق میشن، بابتش دعوا میکنن و گاهی اوقات اشکهاشون از شنیدن سرازیر میشه. بعضی وقت ها سعی میکنم بیشتر از اون چیزی هست بشنوم.مثلا شبها وقتی که همه جا تاریک میشه من بیشتر به صداها توجه میکنم، به صدای ماشین ها و موتورهایی که با...
-
(31)
سهشنبه 25 خرداد 1395 12:56
تا زمین را طبیعتست آرام هیچی چیزی واقعا زیبا تر و ارامش بخش از بودن توی طبیعت نیست. توی زندگی امروز که ادما گم شدن توی روزمرگی و دود و دم و قسط و بدهی و هزار گرفتاری دیگه، کافیه قصد فرار کنی. حتی برای چند ساعت که نه صدایی جز صدای طبیعت و حسی جز گرفتن انرژی از مادرت "زمین" نباشه... ما ادم ها کامل نیستیم. هیچ...
-
(30)
جمعه 21 خرداد 1395 22:53
خیلی چیزها، خیلی خاطره ها و تجربه ها تمام شدنی اند. این طوری که دوست نداری ازشان بگذری و دلت می خواد تا ابدیت درونشان گیر کنی. ولی خب ادمیم دیگر! جبر روزگار شامل حال همه میشود. اینطوری که محکومیم به بزرگ شدن و محکومیم که اتفاقات خوب زندگیمان خاطره بسازیم. محکومیم که شادی هایمان رنگ سادگی و کودکانه بودنشان را از دست...
-
(29)
جمعه 14 خرداد 1395 22:14
مواجه شدن با سختی های زندگی ، چشم آدم را می ترساند برای اتفاقات جدیدتر، روابط جدیدتر، جاهای جدید و هر چیزی که قبلا نبوده و حالا می خواهد باشد. بی اعتمادی که ریشه می دواند تبعاتی به دنبال خودش دارد. در کودکی اولین چیزی که برایت تفهیم پیدا می کند"مقاومت" است. البته مشخص است که مقاومت در شرایط خاص معانی خاص می...
-
(28)
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 22:23
هر روز با احساسات احمقانه ام می جنگم. سعی می کنم دوستت نداشته باشم. خودم را همینطور. چون تو را دوست دارم باید اول خودم را تنبیه کنم. وقتی خودم را دوست نداشته باشم و از خودم به خاطر حماقتم متنفر باشم کم کم دیگر از تو هم بدم خواهد آمد. دیگر جواب سلامت را نمی دهم. دیگر نگاهت نمی کنم. می توانم هم از تو و هم از خاطرات...
-
(27)
جمعه 14 اسفند 1394 14:09
آرزو می کنم یک خانه داشته باشم که تویش حوض بزرگ و درخت انگور و انجیر و زرد آلو داشته باشد. آرزو میکنم شکوفه های آلو و آلبالو هر بهار بویشان خانه ام را پر کند. آرزو می کنم حیوان خانگی داشته باشم. آرزو می کنم یک ماشین خوب داشته باشم. آرزو میکنم سفر بروم. سفرهایی که در دل طبیعت باشد از آنهایی که فقط تو هستی و عظمت دنیایی...
-
(26)
یکشنبه 11 بهمن 1394 23:27
تکرار لحظه ها اتفاق نمی افتد. طول پیاده رو را با سرعت می دویدم. دیرم شده بود. باید پالتو را می بردم خشکشویی و خیلی زود سوار ماشین می شدم. تو ذهنم شدیدا در گیر حساب و کتاب ترافیک بودم. تصور دیر رسیدن به کلاس واقعا کلافه ام کرده بود. صدایی رشته افکارم را پاره کرد: "خانوم جون تو رو بخدا، یه جوراب ازم بخر بتونم ناهار...
-
(25) یا جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس؟ (*)
جمعه 9 بهمن 1394 23:43
اگر سراغ ما را میگیرید، خوبیم. ملالی نیست جز کمی نا امیدی و اندکی دل گرفته که زمان نیز بگذرد بر طرف خواهد شد. ببخشید که لبخند را نتوانستیم بر لبهایمان همچون گونه ایی که به سیلی سرخ است ، برقصانیم. بگذریم. حال شما چطور است؟ (*) حافظ