-
(24) یا تا در نرسد شبی به کابوس دگر(*)
دوشنبه 5 بهمن 1394 21:32
دردی در درون سینه دارم که نه می توانم بازش کنم یا با کسی در میان بگذارمش. شبیه یک بیماری کهنه در درونم ریشه دوانده. شاید قبل ها بسیار می جنگیدم مثل تومور بدخیمی که باید از بین برود. اما حالا باهاش کنار آمده ام و هر دو داریم زندگی مان را می کنیم. اینطور که کاملا برایم طبیعی شده که در طی روز یکهو نفس ام از یادآوری ها در...
-
(23)
یکشنبه 19 مهر 1394 16:55
سختی امانم را بریده. اضطراب تا مغز ایتخوانم نفوذ کرده. از استرس تمام بدنم منقبض شده.
-
(22)
شنبه 18 مهر 1394 11:20
نانی که سر سفره ها نیست! دردناک است که بگویم برکت از زندگی مان رفته. وقتی هر کسی نگاهش، دستش توی سفره دیگری باشد، برکت از زندگی آدم می رود. درست همان زمانی که خودت را با دیگران مقایسه می کنی و آدم هایی که شکست خورده در این مقایسه برای بالا بردن خودشان دیگران را پایین می کشند که کمترین تلاش را متحمل شوند. نمی دانم ریشه...
-
(21)
شنبه 18 مهر 1394 09:59
واقعیت از آنچه شما می بینید به شما نزدیک تر، سخت تر و تلخ تر است! فکر اینکه چنین آدمی را دوست داشتم، عذابم می داد. تصور این عذاب دقیقاً مثل سیخ داغی بود که درون قلبم فرو می رفت. حتی خودم هم حماقتم را باور نمی کردم. تا اینکه در یک لحظه و یک زمان خاص تصمیمی گرفتم و این بود که از "دوست داشتن" دست بکشم. پس...
-
(20)
چهارشنبه 15 مهر 1394 10:56
تنهایی خیلی سخت است،خیلی! یک وقت هایی هست که یک سری چیز های باید در زندگی ادم عوض بشوند و شما می دانید که اعمال این تغییرات وظیفه شما نیست. نه اینکه نخواهید بلکه در توان شما نیست. بعد یهکو متوجه میشوید که هیچ شخص قدرتمندی هم حاضر نیست کاری که دقیقا وظیفه اوست انجام بدهد. اینجا تنها یک راه حل وجود دارد، اینکه خود تنها...
-
(19)
چهارشنبه 1 مهر 1394 19:28
نا امیدی خر است! این را برای همین وقت هایی می نویسم که بسیار نا امیدی در ته اعماق وجودم نفوذ می کند! نیلوفر عزیز نیلوفر دوست داشتنی! تو می توانی! تو نهایت دوست داشتنی! باور کنید نهایت انرژی را احساس می کنم و تنها از جبر روزگار می ترسم. و گرنه تمام تصمیمات زندگی ام را بی مهبا تر می گرفتم. تنهایی و نا امیدی و ترس خر...
-
(18)
پنجشنبه 8 مرداد 1394 17:53
دوست طلایی شاید بارها شده که این سوال را از خودم پرسیدم که چه زمانی می شود فهمید که آدم چند تا دوست واقعی دارد؟ حالا جوابش را خیلی خوب می دانم و خیلی خوب هم فهمیده ام. زمانی میشود خیلی خوب متوجه شد که ادم چندتا دوست واقعی دور و برش هست، که حسابی تنها شده باشی. انقدر که هیچ جنبده ای در کنارت نباشد و وقتی به شدت کرفتار...
-
(17)
سهشنبه 16 تیر 1394 22:20
روی کره زمین، هر انسان زنده، برای خودش یک سری ترسهایی دارد. این ترسها، ممکن است هیچ وقت اتفاق نیافتند اما تا زمانی که فرد زنده است ترس او نیز بالقوه وجود دارد و می تواند از درون روح او را بجود. من هم ترس دارم. ترس من هم آنقدر برای من ترسناک هست که بعضی اوقات حس می کنم حتی فکر کردن در موردش، اینکه اتفاق بیافتد، فلجم می...
-
(16)
یکشنبه 31 خرداد 1394 15:38
آب! موضوعی بس تکراری و بس خسته کننده و بی نهایت اعصاب خورد کن! قبول! اما وقتی که تصور می کنم نبودنش می تواند ظرف سه روز من را به کشتن بدهد باور کنید موضوع بسیار جدی از موضع جالب انگیز بودن به بحرانی بودن سوئیچ می کند. قبول نمی کنید؟ بسیار خب. در دیدگاهی دیگر سعی در متقاعد کردن دارم: چشم هایتان را ببندید و تصور کنید...
-
(15)
شنبه 30 خرداد 1394 22:27
آینده، قرار است همه چیز درخشان باشد. تمام چیزهایی را که فکر می کنی مهم هستند را روی کاغذ بیاور. حتی اگر درگیر حس " این تمام آنچیزی که در همین لحظه می خواهی نیست" شدی. شاید بعدها نگاهی، ایده ای، فکری قدیمی تو را از گرداب روزمرگی ات نجات بدهد. کاش تمامی قدم هایی که بر می دارم، به سادگی و زیبایی های آرزو هایم...
-
(14)
شنبه 30 خرداد 1394 22:19
سبز سبز سبز شک ندارم که دلم سخت برای طبیعت تنگ شده است. آنقدر که خواب دویدن در دشت ها و مزرعه ها را می بینم. شاید هم گاهی، خواب پرواز بر فراز طبیعتی که آن را می پرستم. تنها و تنها یک جا برای من منبع آرامش، خود آگاهی و دریافت مهربانی است و آن فقط از دستان مادر طبیعت انتظار می رود. شاید در زندگی بعدی ام، درختی باشم که...
-
(13)
یکشنبه 10 خرداد 1394 13:01
هنوز خودم رو اونقدر نمی شناسم تا بگم از اینکه کسی با من رویاهاش رو تقسیم کنه خوشحال میشم. تا زمانی که تنهایی، همه چیز در خودت خلاصه میشه. خودم، رویاهام، ارزو هام، حرفام، فکرام و … یکهو به جایی می رسی که میبینی دلت می خواد تنها نخندی، فکرات فقط فکرای تو نباشه. اما یک چیزی رو خیلی خوب مطمئن ام و اونم اینکه تنهایی همیشه...
-
(12)
شنبه 9 خرداد 1394 22:59
امروز که در محل کارم طبق معمول همیشه به سر می بردم! با گفتگوی دو تن از همکاران رو به رو شدم با این منظور که یکی از این دوستان که در مقطع ارشد درس می خواند ، به اصرار و اجبار استاد گرانقدر درس روش تحقیق ، بایستی نامه ای به مادرشان بنویسند. دیدم همچین هم ایده ی بدی نیست. در نتیجه تصمیم گرفتم بدون آنکه اجباری باشد و تنگی...
-
(11)
شنبه 9 خرداد 1394 22:34
اتفاقات عجیب وقتی به سمت آدم سرازیر می شوند که حتی فرصت نکنی که از شدت عجیب بودنشان تعجب کنی. انوقت هایی که تنهایی تا زیر پلگ چشم هایت بالا زده و با خودت فکر می کنی لعنتی حالا چه غلطی بکنم؟! و بعد هجوم اتفاقات که فرصت فکر کردن را از تو می گیرند. اصلا چه چیزی می خواستم بنویسم؟ همه اش یادم رفت.
-
(10)
دوشنبه 4 خرداد 1394 13:57
من صدای خاصی ندارم. صورتم بسیار معمولی و حرف زدنم بسیار عامیانه است انقدر که بعضی اوقات که سعی می کنم خیلی مودبانه صحبت کنم تپق می زنم. وقتی ناراحتم دوست ندارم صحبت کنم. دلم می خواهد بزنم و بشکنم. یا دور از هر جایی که در ان لحظه هستم باشم. هیچ وقت در لحظه عصبانیتم گریه نمی کنم. ولی وقتی تنها هستم. مثلا زیر دوش ، وقتی...
-
(9)
یکشنبه 3 خرداد 1394 22:57
هفته پیش توی طالعم نوشته بود اگر کاری انجام نشده مثل یک دیوانه یکهو انجام بده. یعنی انقدر دیوانه وار سعی در تمام شدنش داشته باشم که کلکش کنده شود و از شرش راحت شوم.
-
(8)
یکشنبه 3 خرداد 1394 22:49
و خدایی که در این نزدیکی نیست همین که نسبت به اتفاقات در حال افتادن اطرافم دلخوش نیستم دلیل موجهی برای شاد نبودن من است. امروز از همکارم پرسیدم، هر چه قدر خوب، هر چه قدر عاقل، محبتی که باید ببینی و نمی بینی، تکلیف آن چاله ی عظیمی که حفر می شود و هیچ وقت پر نمیشود، چه میشود؟ جواب آن را که می دهد؟ من غصه دارم از این که...
-
(7)
یکشنبه 3 خرداد 1394 22:24
بلاگفای مُرده بلاگفا مرده است و وبلاگ قبلی من را با خودش به گور برده. بیشتر از هر وقت دیگری دلم برای وبلاگم تنگ شده و یکسری از مطالبم را هر از چندگاهی درونش مرور می کردم. حالا نه تنها ندارمشان، بلکه دستم از هر زمان دیگری کوتاه تر شده. از اینکه وقتم و افکارم را در چنین سرویسی به کار گرفته و سرمایه ام که همان نوشته های...
-
(6)
یکشنبه 3 خرداد 1394 22:00
هر بار که سعی می کنم متفاوت عمل کنم، حتی با اینکه در آن لحظه از انجام دادم هر چیزی که در حال انجام دادنش هستم خوشحالم، بعدا پشیمان می شوم. مثلا، خوشحالی. هر دفعه که سعی می کنم بی نهایت خوشحال باشم، هزاران هزار دلیل و برهان بر سرم هوار می شوند که نباید دیگر انقدر شاد می بودم! یا اگر از ته دلم خندیدم، بعدا پشیمان شدم....
-
(5)
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 16:51
اینجا گم شده ام. مثل خیلی چیز های زیاد و بزرگ دیگری که تا بحال گم کرده ام. مثل هدف. مثل کلیدی که از زندگی می خواستم و حالا نمی دانم می خواهمش ، یا دارمش، یا اصلا چه بود. گم شد . ساعت ها روی صندلی مینشینم و به این فکر می کنم که به چه فکر می کنم. آیا این نوع فکر کردن منطقی هست؟ یک آن به خودم می آیم و می بینم شب شده و...
-
(4)
سهشنبه 29 اردیبهشت 1394 16:46
پاکت و پستچی دوست عزیز من سلام نامه ایی که اکنون در دست دارید، تنها یک نامه نیست. اشکها، اه ها و غم ها و لمس دستهای ناگفته ایی است که درگیر جبر فاصله اند. لطفا با تمام احساس بخوانید ... با تشکر فراوان پستچی
-
(3)
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 21:20
چیز های از دست دادنی خیلی چیز ها در زندگی وجود دارند که می تواند از دست بروند. مثل سلامتی، خانواده، مال و خیلی چیزهای دیگر. اما چه اتفاقی می افتد اگر یکی از همین چیزهای اساسی را از همان اول نداشته باشی؟ خلا چیزهای نداشته و آرزو های بر باد رفته و حسرت و حسادتی که می شود از چشم های همه دید. من می خواهم بگویم که هر چه...
-
(2)
شنبه 26 اردیبهشت 1394 21:05
ساعت سه و نیم نصف شب و من تازه غذا خورده ام و هر کاری می کنم ذهنم آرامش نمی گیرد. تمام چراغ های خانه را خاموش کردم . یک آهنگ بی کلام هم پلی کردم. در حالی که پشت میز ناهار خوری نشسته ام و لیوان چایی را به لبانم نزدیک می کنم، سعی می کنم که خاطرات این چند وقت گذشته را تنها برای لحظه ای از خودم دور کنم. در حالی که احساس...
-
(1) یا ، من و خودم و همه چیز هایی که باید در زندگی ام تغییر کنند
شنبه 26 اردیبهشت 1394 16:50
سلام. دلیل اول ام برای مهاجرت به بلاگ اسگای خرابی سرور های بلاگفا هست. دلیل دومم این هست، که خیلی چیز ها باید در من و زندگی من تغییر کنه. خیلی وقت ها هست که می دونم چی می خوام ولی نمی دونم که چطور باید انجامش بدم. اکثر اوقات هم چون نمی دونم سعی می کنم تیری در تاریکی بزنم تا راهمو پیدا کنم. مهاجرت به بلاگ اسکای یکی از...