من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین
من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین

(11)

اتفاقات عجیب وقتی به سمت آدم سرازیر می شوند که حتی فرصت نکنی که از شدت عجیب بودنشان تعجب کنی. انوقت هایی که تنهایی تا زیر پلگ چشم هایت بالا زده و با خودت فکر می کنی لعنتی حالا چه غلطی بکنم؟! و بعد هجوم اتفاقات که فرصت فکر کردن را از تو می گیرند.


اصلا چه چیزی می خواستم بنویسم؟

همه اش یادم رفت.

(10)

من صدای خاصی ندارم. صورتم بسیار معمولی و حرف زدنم بسیار عامیانه است انقدر که بعضی اوقات که سعی می کنم خیلی مودبانه صحبت کنم تپق می زنم.

وقتی ناراحتم دوست ندارم صحبت کنم. دلم می خواهد بزنم و بشکنم. یا دور از هر جایی که در ان لحظه هستم باشم. هیچ وقت در لحظه عصبانیتم گریه نمی کنم. ولی وقتی تنها هستم. مثلا زیر دوش ، وقتی خودم را توی ایینه می بینم حس می کنم بی نهایت شکسته ام. مثلا می بینم که کمرم خم شده. یا دیگر آن حالت عاطفی و بِی بی فیس بودنم را از دست دادم. شبیه یک زن سر سخت و خشن به خودم توی اینه خیره میشوم بعد فکر هدر رفتن اب، سریع تر کارهایم را انجام می دهم. یا وقتی که موزیک گوش میدهم توی خیال هایم همیشه از کسانی ضربه می خورم که توی واقعیت هم ارزده خاطرم میکنند. شاید این موقع ها یک قطره اشک هم بریزم.

من ادمی هستم که بودنم در صحنه ، تغییری در نوع نمایش ایجاد نمی کند. می توانم بگویم یک جورایی همیشه جزو سیاهی لشگرم. با صورت های تکراری و نقش های یکدست. در حالی که همه به یک سمت 
می دویم و یک هو ناپدید میشویم تا هیرو ی توی فیلم خودنمایی کند که یک تنه چطور می تواند همه ما را به کشتن دهد.

(9)

هفته پیش توی طالعم نوشته بود اگر کاری انجام نشده مثل یک دیوانه یکهو انجام بده. یعنی انقدر دیوانه وار سعی در تمام شدنش داشته باشم که کلکش کنده شود و از شرش راحت شوم.

(8)

و خدایی که در این نزدیکی نیست


همین که نسبت به اتفاقات در حال افتادن اطرافم دلخوش نیستم دلیل موجهی برای شاد نبودن من است.

امروز از همکارم پرسیدم، هر چه قدر خوب، هر چه قدر عاقل، محبتی که باید ببینی و نمی بینی، تکلیف آن چاله ی عظیمی که حفر می شود و هیچ وقت پر نمیشود، چه میشود؟

جواب آن را که می دهد؟

من غصه دارم از این که به قولی " و خدایی که در این نزدیکی (نیست)" تا جواب سوالاتم را بدهد.

 

+:بگو قوی، بگو قدرتمند. محبت که نباشد. محبت که نباشد ....

(7)

بلاگفای مُرده



بلاگفا مرده است و وبلاگ قبلی من را با خودش به گور برده.

بیشتر از هر وقت دیگری دلم برای وبلاگم تنگ شده و یکسری از مطالبم را هر از چندگاهی درونش مرور می کردم. حالا نه تنها ندارمشان، بلکه دستم از هر زمان دیگری کوتاه تر شده. 

از اینکه وقتم و افکارم را در چنین سرویسی به کار گرفته و سرمایه ام که همان نوشته های من هستند را به خطر انداخته ، دلم گرفته است.

هر چند که با مهاجرت به بلاگ اسکای عزیز و امکانات فضایی اش احساس قدرت! می کنم، و با خودم قول دادم این بار طریقه ام را در نوشتن عوض کنم، ولی خب ، نمی توانم دلتنگ تمام غر هایی که زدم و دری وری هایی که نوشته بودم نشوم.

شاید بهتر از بگذارم آن همه دست نوشته از آبان 91 به بعد همانطور در گور بلاگفا بمانند و دیگر نبش قبرشان نکنم.

شاید خوب باشد اگر بگذارم هیولای بی رحم بلاگفا نوشته های من را ببلعد.