من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین
من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین

(9)

هفته پیش توی طالعم نوشته بود اگر کاری انجام نشده مثل یک دیوانه یکهو انجام بده. یعنی انقدر دیوانه وار سعی در تمام شدنش داشته باشم که کلکش کنده شود و از شرش راحت شوم.

(8)

و خدایی که در این نزدیکی نیست


همین که نسبت به اتفاقات در حال افتادن اطرافم دلخوش نیستم دلیل موجهی برای شاد نبودن من است.

امروز از همکارم پرسیدم، هر چه قدر خوب، هر چه قدر عاقل، محبتی که باید ببینی و نمی بینی، تکلیف آن چاله ی عظیمی که حفر می شود و هیچ وقت پر نمیشود، چه میشود؟

جواب آن را که می دهد؟

من غصه دارم از این که به قولی " و خدایی که در این نزدیکی (نیست)" تا جواب سوالاتم را بدهد.

 

+:بگو قوی، بگو قدرتمند. محبت که نباشد. محبت که نباشد ....

(7)

بلاگفای مُرده



بلاگفا مرده است و وبلاگ قبلی من را با خودش به گور برده.

بیشتر از هر وقت دیگری دلم برای وبلاگم تنگ شده و یکسری از مطالبم را هر از چندگاهی درونش مرور می کردم. حالا نه تنها ندارمشان، بلکه دستم از هر زمان دیگری کوتاه تر شده. 

از اینکه وقتم و افکارم را در چنین سرویسی به کار گرفته و سرمایه ام که همان نوشته های من هستند را به خطر انداخته ، دلم گرفته است.

هر چند که با مهاجرت به بلاگ اسکای عزیز و امکانات فضایی اش احساس قدرت! می کنم، و با خودم قول دادم این بار طریقه ام را در نوشتن عوض کنم، ولی خب ، نمی توانم دلتنگ تمام غر هایی که زدم و دری وری هایی که نوشته بودم نشوم.

شاید بهتر از بگذارم آن همه دست نوشته از آبان 91 به بعد همانطور در گور بلاگفا بمانند و دیگر نبش قبرشان نکنم.

شاید خوب باشد اگر بگذارم هیولای بی رحم بلاگفا نوشته های من را ببلعد.

(6)

هر بار که سعی می کنم متفاوت عمل کنم، حتی با اینکه در آن لحظه از انجام دادم هر چیزی که در حال انجام دادنش هستم خوشحالم، بعدا پشیمان می شوم.

مثلا، خوشحالی. هر دفعه که سعی می کنم بی نهایت خوشحال باشم، هزاران هزار دلیل و برهان بر سرم هوار می شوند که نباید دیگر انقدر شاد می بودم!

یا اگر از ته دلم خندیدم، بعدا پشیمان شدم.

هر دفعه مداوم با خودم تکرار می کنم که زندگی دو روز بیشتر نیست و باید ببخشم و باید شاد باشم و باید لذت ببرم. اما از اینکه باید هر بار دیگران را و همینطور خودم را توجیه کنم که چرا باید شاد بود، خسته شدم.

واقعیت، غمگین بودن راحتترین کار دنیاست. من همیشه میلیون ها دلیل برای غمگین شدم دارم. اما فقط با یک دلیل واقعی می توانم شاد بشوم. فرصت شاد بودن خیلی خیلی کم است و من بسیار نگرانم.


دلم نمی خواهد غمگین و دلمرده بمیرم! 

دلم می خواهد همیشه بخندم و همیشه سرحال و خوشحال باشم حتی اگر شرایط هیچ وقت آن چیزی که من می خواهم نباشد!

حتی اگر دیگران هم فکر بد کنند. حتی اگر دیگران دوست داشته باشند من را دلمرده ببینند.

(5)


اینجا گم شده ام. مثل خیلی چیز های زیاد و بزرگ دیگری که تا بحال گم کرده ام. مثل هدف. مثل کلیدی که از زندگی می خواستم و حالا نمی دانم می خواهمش ، یا دارمش، یا اصلا چه بود. گم شد.

ساعت ها روی صندلی مینشینم و به این فکر می کنم که به چه فکر می کنم. آیا این نوع فکر کردن منطقی هست؟ یک آن به خودم می آیم و می بینم شب شده و زمان از دست رفته.

زندگی بلا تکلیف و فرصت های از بین رفته و قدرتی که دیگر تکرار نخواهد شد. یک بار زندگی می کنم.

نوشتم تا بگوییم چقدر از افسوس خوردن می ترسم.

چقدر از حسرت، وحشت دارم.