من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین
من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین

(14)

سبز سبز سبز


شک ندارم که دلم سخت برای طبیعت تنگ شده است. آنقدر که خواب دویدن در دشت ها و مزرعه ها را می بینم. شاید هم گاهی، خواب پرواز بر فراز طبیعتی که آن را می پرستم.

تنها و تنها یک جا برای من منبع آرامش، خود آگاهی و دریافت مهربانی است و آن فقط از دستان مادر طبیعت انتظار می رود.

شاید در زندگی بعدی ام، درختی باشم که مسافری خسته در راه رسیدن به مقصدش به آن تیکه می کند.


(13)

هنوز خودم رو اونقدر نمی شناسم تا بگم از اینکه کسی با من رویاهاش رو تقسیم کنه خوشحال میشم. تا زمانی که تنهایی، همه چیز در خودت خلاصه میشه. خودم، رویاهام، ارزو هام، حرفام، فکرام و …

یکهو به جایی می رسی که میبینی دلت می خواد تنها نخندی، فکرات فقط فکرای تو نباشه.

اما یک چیزی رو خیلی خوب مطمئن ام و اونم اینکه تنهایی همیشه خوش نمی گذره! و من تا ابد نمی تونم از این سکوت لذت ببرم.

(12)

امروز که در محل کارم طبق معمول همیشه به سر می بردم! با گفتگوی دو تن از همکاران رو به رو شدم با این منظور که یکی از این دوستان که در مقطع ارشد درس می خواند ، به اصرار و اجبار استاد گرانقدر درس روش تحقیق ، بایستی نامه ای به مادرشان بنویسند.


دیدم همچین هم ایده ی بدی نیست. در نتیجه تصمیم گرفتم بدون آنکه اجباری باشد و تنگی وقت با فشار مضاعف بر روی مغز و نقاط احساسی ام! با طمئنیه نامه ای به مادرم بنویسم.


مامان عزیزم،

سلام.

امیدوارم حالت خوب باشد. می دانم نیست و این تنها جمله ی کلیشه ای بود که بلد بودم تا ابتدای نامه ام را آغاز کنم. مامان جان، می دانم بسیار دلت از دست ما بچه ها خون است. و بسیار دانا و واقف هستم که پدر جان باری از روی دوش تو نه تنها بر نمی دارد، بلکه با اعمال برخی فشار های روحی تو را آزرده نیز می سازد. 

مامان جان.

من هرگز در طول این 23 سال عمری که از خداوند متعال گرفته ام، حتی یک بار هم سعی نکردم که از غصه های تو، حتی در رابطه با خودم ، کم کنم. می دانم که من بسیار خودخواه و مغرورم.

البته این ها را اذعان نمودم تا بگویم که پشیمانم. البته ترس از آن دارم که این ندامت دیر باشد.

مامان مهربانم. دلم برایت تنگ شده. دلم برای بوسیدن های تو، برای ناز کشیدن های بی وقفه ات، برای قربان صدقه رفتنت تنگ شده.

و ما دو نفر چقدر از هم دوریم. و چقدر زیاد، شاید اندازه چند کهکشان، بین ما فاصله باشد.خدا می داند، که چقدر در همین لحظه، که تو توی اتاق خوابیده ای و من اینجا دارم برای تو می نویسم، دلم می خواهد خودم رو بسرانم در بین دستان تو و انقدر سخت من را به آغوش بکشی تا درنهایت در تو محو شوم. شاید حتی دلم بخواهد که مداوم مرا ببوسی و حتی هی به تو بگویم که چقدر دوستت دارم و هی تو به من بگویی که چقدر من را دوست داری.

لعنت به همه چیز مامان. ببخشید ولی من بسیار ناراحت هستم. چون تمام کائنات و جوامع بشری و شرایط زندگانی دست به دست هم داده اند که من و تو هرگز به هم نزدیک نباشیم.

باور کن! همین ها باعث شد که تو در عالم دیگری باشی و من هم در دنیای دیگر، تا نتوانیم با هم صحبت کنیم. مامان جان مهربان! خیلی سعی کردم خودم را به دنیای تو نزدیک کنم. اما دنیای تو سرد و تنگ و خاموش است و من آن را دوست ندارم. من نور و رنگ و روشنایی دیوانه ام می کند. می ترسم همین سه تا که گفتم کاری کند تا من به همه گذشته ام پشت کنم. و چقدر افسوس می خورم که تو دنیای مرا دوست نداری و حتی حاضر نیستی یک بار امتحانش کنی.

مامان جان جانم! دنیا ؛ تنهایی بسیار سخت و ترسناک است و نمی دانی من بدون محبت چه می کشم اینحا. 

دلم برایت تنگ شده و دوست دارم با هم از هر دری سخنی بگوییم. و تو انقدر آزرده خاطر نباشی که شنیدن برایت دردناک باشد. 

من همیشه تو را دوست دارم و دوست خواهم داشت. اما دنیا بی رحم است و من تنها کسی هستم که می تواند به من کمک کند. ببخشید اگر مجبور شدم منافعم را در صدر قرار دهم. ببخشید اگر ترسیدم که مثل تو سپر بلا باشم.

من هرگز مثل تو قوی نبودم.




(11)

اتفاقات عجیب وقتی به سمت آدم سرازیر می شوند که حتی فرصت نکنی که از شدت عجیب بودنشان تعجب کنی. انوقت هایی که تنهایی تا زیر پلگ چشم هایت بالا زده و با خودت فکر می کنی لعنتی حالا چه غلطی بکنم؟! و بعد هجوم اتفاقات که فرصت فکر کردن را از تو می گیرند.


اصلا چه چیزی می خواستم بنویسم؟

همه اش یادم رفت.

(10)

من صدای خاصی ندارم. صورتم بسیار معمولی و حرف زدنم بسیار عامیانه است انقدر که بعضی اوقات که سعی می کنم خیلی مودبانه صحبت کنم تپق می زنم.

وقتی ناراحتم دوست ندارم صحبت کنم. دلم می خواهد بزنم و بشکنم. یا دور از هر جایی که در ان لحظه هستم باشم. هیچ وقت در لحظه عصبانیتم گریه نمی کنم. ولی وقتی تنها هستم. مثلا زیر دوش ، وقتی خودم را توی ایینه می بینم حس می کنم بی نهایت شکسته ام. مثلا می بینم که کمرم خم شده. یا دیگر آن حالت عاطفی و بِی بی فیس بودنم را از دست دادم. شبیه یک زن سر سخت و خشن به خودم توی اینه خیره میشوم بعد فکر هدر رفتن اب، سریع تر کارهایم را انجام می دهم. یا وقتی که موزیک گوش میدهم توی خیال هایم همیشه از کسانی ضربه می خورم که توی واقعیت هم ارزده خاطرم میکنند. شاید این موقع ها یک قطره اشک هم بریزم.

من ادمی هستم که بودنم در صحنه ، تغییری در نوع نمایش ایجاد نمی کند. می توانم بگویم یک جورایی همیشه جزو سیاهی لشگرم. با صورت های تکراری و نقش های یکدست. در حالی که همه به یک سمت 
می دویم و یک هو ناپدید میشویم تا هیرو ی توی فیلم خودنمایی کند که یک تنه چطور می تواند همه ما را به کشتن دهد.