من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین
من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین

(44)


 

هوا درست همانطور بود که می بایست باشد. جاده خیس و خلوت و من مشعوف ام از بودن تو. با خودم فکر میکنم که چطور با حضورت تمام وقایع زندگی ام مثل زدن دکمه پاز ضبط یک گوشه گیر افتاده اند و حتی تلاش هم بکنم هیچ کدام به خاطر ام نمی اید. اینجا و فقط شاید این دفعه و در این لحظه من قهرمان داستان زندگی ام هستم.

(43)


 

گاهی اوقات احساس می کنم نسبت به اتفاقاتی که در اطراف ام می افتد قدرت تفکیک پذیری ام را از دست میدهم. انقدر همه چیز سریع و پشت هم رخ می دهند که فرصت فکر کردن و گرفتن بهترین تصمیم را هم ندارم. ذهنی مشوش و بدون هیچ نظری که خودش را کاملا کنار کشیده و خودم را می بینم که مستأصل و کلافه با توقعات فراوان از خودم یک گوشه ایستادم و منتظرم یا شرایط یاهو بهتر بشود یا یک نفری از نا کجا آبادی جایی بیاید و شرایط را بهتر کند. فاجعه زمانی رخ می دهد که ناخود آگاه در همین مواقع بدترین تصمیمات را میگیرم که از دیدگاهم منطقی است و حتی اگر کس دیگری هم جای من بود و احتمالا همین تصمیم را می گرفت و این اصلا خوب نیست. خود درگیری‌های بعدش، دیدگاه کسانی که در زندگی ام نیستند اما نظراتی می دهند که مثلا به قول خودشان با گفتنش تنها خوبی من را می خواهند زجرم می دهد. اینکه کی کجا باید چه میکردم یا چه میگفتم یا کجا بهتر بود که می رفتم.... نمی دانم.... تنها چیزی که می خوام این است که بلاتکلیفی این سردرگمی کلافه کننده تمام بشود.

(42)


شاید این آخرین بار باشد که تو را میبینم. سخت می بوسمت و سخت می فشارمت. بند بند وجودم فریاد« میشود نری؟» سر می دهند اما من در حال توصیه ها قبل سفر به توام. برو به سلامت. برو بخدا بهمراهت و به امید دیدار...
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...

(41)

 

و ما دو نفر چقدر از هم دوریم. و چقدر زیاد، شاید اندازه چند کهکشان، بین ما فاصله باشد.خدا می داند، که چقدر در همین لحظه، که تو توی اتاق خوابیده ای و من اینجا دارم برای تو می نویسم، دلم می خواهد خودم رو بسرانم در بین دستان تو و انقدر سخت من را به آغوش بکشی تا درنهایت در تو محو شوم. شاید حتی دلم بخواهد که مداوم مرا ببوسی و حتی هی به تو بگویم که چقدر دوستت دارم و هی تو به من بگویی که چقدر من را دوست داری.
لعنت به همه چیز . ببخشید ولی من بسیار ناراحت هستم. چون تمام کائنات و جوامع بشری و شرایط زندگانی دست به دست هم داده اند که من و تو هرگز به هم نزدیک نباشیم.
باور کن! همین ها باعث شد که تو در عالم دیگری باشی و من هم در دنیای دیگر، تا نتوانیم با هم صحبت کنیم.

(40) یا چگونه- بخش اول

وقتی برای اولین بار تصمیم گرفتم وارد یک رابطه جدی بشوم 23 سالم بود. درسم تمام شده بود و درامد نسبتا خوبی داشتم. می دانستم دیگر دغدغه جدی ای ندارم که بهانه مناسبی باشد. هر از سمتی بررسی می کردم میدیدم که حالا وقت اش است. درست دو ماه بعد بود که در یک سفر یه روزه از کمپ های شرکت دیدمش. از قبل یه شناخت خیلی جزئی داشتم و احساس می کردم با چیزهایی که توی ذهنم دارم همخوانی دارد. 

دوست شدیم.

خب البته که اولین رابطه من بود و یک جورهایی حسابی تویش لنگ می زدم اما واقعا ازش خوشم می امد و تمام تلاشم را می کردم که رابطه یکجورهایی با احترام پیش برود. خب  مثل همیشه هر چیزی اولش همیشه لذت بخش و جذاب است. خیلی چیزها یاد گرفتم و خیلی مفاهیم مثل در اب نمک خواباندن و منتظر ماندن و بلاتکلیفی را حسابی ملتفت شدم. راستش تمام کردن این رابطه برایم خیلی سخت بود چرا که یکجورهایی هم دوستش داشتم و چون کم اولویت ترین بخش زندگی اش بودم بی اعتمادی از سر رویم می بارید.

به هر حال پس از نه ماه در آذر ماه همه چیز تمام شد. شاید باورتان نشود. البته خودم هم باورم نمیشود هنوز، اما یک بخش های از خودم را در آن زمان جا گذاشته ام.


پ.ن: ادامه دارد...