بچه که بودم، زندکی خوبی نداشتم، تقور میکردم اگر بزرگتر بشوم، همه جیز تغییر میکند و خوشبخت میشوم. مثلا همیشه شاد. همیشه در گردش، همیشه در حال رقص. انقدر که همیشه خوش باشم. وراضی از همه چیز.
امروز نگاه میکنم. از ارزوی کودکی ام ۲۰ سال گذشته. و من هنوز حتی درصدی از جایی که بودم تکان نخوردم. کنترل هیچ چیزی را بدست نیاوردم و هنوز هم خیال پردازی میکنم.
از خودم متنفرم.
زندگی ام شبیه یک پازل به هم ریخته شده که تیکه هایش را گم کردم. نه وقت دنبال گشتن ندارم و نه می توانم برایش دوباره هزینه کنم. فقط تیکه های باقی مانده را با یک امیدواریی از سر ناچاری کنار هم میچینم که لااقل یک کاری کرده باشم. شبیه ادم هایی که در خیال خودشان داد می زنند و در واقعیت به دور دست ها خیره اند. از کجا همه چیز انقدر پیچیده شد؟ سر نخ زندگی را کجا گم کردم؟ حالا چه میشود؟حالا باید چکار کنم؟
میبینید؟ دقیقا انقدر به خودم پیچیده شدم.
خسته شدم.
تا زمین را طبیعتست آرام
هیچی چیزی واقعا زیبا تر و ارامش بخش از بودن توی طبیعت نیست. توی زندگی امروز که ادما گم شدن توی روزمرگی و دود و دم و قسط و بدهی و هزار گرفتاری دیگه، کافیه قصد فرار کنی. حتی برای چند ساعت که نه صدایی جز صدای طبیعت و حسی جز گرفتن انرژی از مادرت "زمین" نباشه... ما ادم ها کامل نیستیم. هیچ کسی نمی تونه ادعا کنه که ضد گلوله ست. باید گاهی اوقات هر چی تو دست و بالمون هست رو بزاریم زمین و به خودمون فرصت تنفس بدیم. اینطوری می تونیم قدم های بعدی با انرژی بیشتری برداریم یا حداقل کمی به محیط اطرافمون توجه کنیم. خوشبختی توجه به داشته های کوچیک و لذت بخش زندگیه...
خیلی چیزها، خیلی خاطره ها و تجربه ها تمام شدنی اند. این طوری که دوست نداری ازشان بگذری و دلت می خواد تا ابدیت درونشان گیر کنی. ولی خب ادمیم دیگر! جبر روزگار شامل حال همه میشود. اینطوری که محکومیم به بزرگ شدن و محکومیم که اتفاقات خوب زندگیمان خاطره بسازیم. محکومیم که شادی هایمان رنگ سادگی و کودکانه بودنشان را از دست بدهند تا وقتی یکهو به خودمان که می اییم میبینیم سالها گذشته و ان قهقه ها تکرار نشده و ما در حالی که داریم ظرف ها را می شوریم یا کتابی می خوانیم یا باغچه ایی را هرس میکنیم پرت بشویم به سالهای دور. خیره بشویم به نقطه ایی نامعلوم و از حاصل ان همه خاطره، یک لبخند ملیح بزنیم.