من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین
من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

من و خودم و تمام چیزهایی که باید در زندگی ام تغییر کنند.

ثبت نگاری روزانه توسط یک پشت میز نشین

(29)

مواجه شدن با سختی های زندگی ، چشم آدم را می ترساند برای اتفاقات جدیدتر، روابط جدیدتر، جاهای جدید و هر چیزی که قبلا نبوده و حالا می خواهد باشد. بی اعتمادی که ریشه می دواند تبعاتی به دنبال خودش دارد. 

در کودکی اولین چیزی که برایت تفهیم پیدا می کند"مقاومت" است. البته مشخص است که مقاومت در شرایط خاص معانی خاص می دهد. اما منظور من مقاومت سرکوب شده است. تو مقاومت می کنی در برابر تغییر، در برابر یادگیری در برابر فاصله ها و یا هر چیزی که بخواهد با خودش تغییری به وجود بیاورد و از خوب یا بد حادثه نمی دانم ولی هر بار ثابت می شود که این مقاومت به طرز احمقانه ایی بیهوده است.

و دیگری اینکه تغییر هم به اندازه داشتن مقاومت دردناک است.

شاید استقبال از تغییر عاقلانه ترین کاری است که می توانم در این شرایط انجام بدهم. 


(28)



هر روز با احساسات احمقانه ام می جنگم. سعی می کنم دوستت نداشته باشم. خودم را همینطور. چون تو را دوست دارم باید اول خودم را تنبیه کنم. وقتی خودم را دوست نداشته باشم و از خودم به خاطر حماقتم متنفر باشم کم کم دیگر از تو هم بدم خواهد آمد. دیگر جواب سلامت را نمی دهم. دیگر نگاهت نمی کنم.

می توانم هم از تو و هم از خاطرات بگذرم. 

چقدر دلم می خواهد برگردی. چقدر دلم برایت تنگ شده. برای بوسیدن ها. برای بوییدن ها، برای همان بغل های گاه و بیگاه. و چقدر ناجوانمردانه است که نیستی. 

ناجوانمردانه است که باید برای خاک کردن خاطراتمان ابتدا باید با خودم قهر کنم. یادم می آید قبل از نبودنت عاشق خودم بودم!

چقدر خودم را دوست داشتم و چقدر دوست داشتنی تر شدم وقتی که تو آمدی. حالا تمام حجم دوست داشتن  ها را با خودت بردی و فقط من مانده ام و حس حماقتم که به تمام دوست داشتن ها و نداشتن ها می چربد.



(27)



آرزو می کنم یک خانه داشته باشم که تویش حوض بزرگ و درخت انگور و انجیر و زرد آلو داشته باشد. آرزو میکنم شکوفه های آلو و آلبالو هر بهار بویشان خانه ام را پر کند. آرزو می کنم حیوان خانگی داشته باشم. آرزو می کنم یک ماشین خوب داشته باشم. آرزو میکنم سفر بروم. سفرهایی که در دل طبیعت باشد از آنهایی که فقط تو هستی و عظمت دنیایی که پیش روی تو میخواهد دیوانه ات کند. از انهایی که می فهمی دیوانه طبیعتی و با تمام وجودت عاشق زیباهایی دنیا هستی. آرزو می کنم زودتر بفهمم که می خواهم چه کار کنم. می خواهم عاشق کارم باشم ولی هنوز نمی دانم چه کاری را دوست دارم. آرزو می کنم هر روزی که شروع میکنم پر از امید باشد. روزی یک گل زیبا. سالی یک نهال. روی هر میزی یک گلدان. همه جا سبز سبز سبز. آرزو می کنم خوشحال باشم. آرزو می کنم که برقصم. آرزو می کنم که بخندم. آرزو میکنم که ببخشم. همه چیز هایی که یک روزی یک جایی ناراحتم کردند را همانجا توی گذشته جایشان بگذارم. بچسبم به چیزهای خوب.چیزهای خوشرنگی که دوست دارم ببینم چیزهای که می توانم پیدا کنم. آرزو می کنم با خانواده ام سفر برویم و فقط بخندیم. فقط شاد باشیم و به هیچ چیز دیگری فکر نکنیم. آرزو می کنم خانه ام چمن داشته باشد. تا با بچه هایم رویشان قلت بخوریم و بخندیم. آرزو می کنم که بازی های زیادی یاد بگیرم. آرزو می کنم ریاضی ام خوب باشد.آرزو می کنم همیشه سالم باشیم. آرزو می کنم چشمهایمان برق شادی داشته باشد. آرزو می کنم منبع آرامش باشم. آرزو می کنم روح بزرگی داشته باشم.

من تمام آرزو های قشنگ خودم را هم برای شما آرزو می کنم.

(26)

تکرار لحظه ها اتفاق نمی افتد.

طول پیاده رو را با سرعت می دویدم. دیرم شده بود. باید پالتو را می بردم خشکشویی و خیلی زود سوار ماشین می شدم. تو ذهنم شدیدا در گیر حساب و کتاب ترافیک بودم. تصور دیر رسیدن به کلاس واقعا کلافه ام کرده بود. صدایی رشته افکارم را پاره کرد: "خانوم جون تو رو بخدا، یه جوراب ازم بخر بتونم ناهار بخرم. خانوم جون تورو خدا ..." نگاهی از سر عجله انداختم، خواستم بیشتر برگردم و نگاهش کنم اما خیلی دیرم شده بود. بدون اینکه بیش تر توجه کنم با عجله و شاید بی اعتنا از کنارش گذشتم.
توی خشکشویی که رسیدم احساس کردم زیر پاهایم خالی شده. صدایش در سرم انعکاس داشت. ناراحت و نگران شدم. باید هر چه زود تر کاری می کردم. لباس را خیلی زود تحویل دادم و به سمت سوپر مارکت دویدم . یک دانه موز و شیر و کیک خریدم و سعی کردم با آخرین سرعت خودم را به پیرمرد برسانم.
اما... نبود. انگار هیچ وقت آنجا نبود. 
دیگر کلاس هم مهم نبود، ...  مهم فرصتی بود که از دست رفته بود.
کاش به او می گفتم که منتظرم بماند و قول می دادم که بر می گردم. 
کاش حداقل نگاهش می کردم.


قطار لحظه ثانیه ها چه تند گذشت
در ایستگاه زمان گرد انتظار نشست
مسافری نیامد و مهلتی که نبود
و کودکی که به آجر غرور لحظه شکست
سوار واگن خویشم و حسرت دیروز 
قطار می رود و افسوس کاش بر می گشت
قطار رفت و نماند مگر غبار خیال
به روی بوته رویا، میان باور دشت.

* احمد پروین

(25) یا جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس؟ (*)

  • اگر سراغ ما را میگیرید، خوبیم.
    ملالی نیست جز کمی نا امیدی و اندکی دل گرفته که زمان نیز بگذرد بر طرف خواهد شد.
    ببخشید که لبخند را نتوانستیم بر لبهایمان همچون گونه ایی که به سیلی سرخ است ، برقصانیم.

    بگذریم.


  • حال شما چطور است؟



(*) حافظ