مواجه شدن با سختی های زندگی ، چشم آدم را می ترساند برای اتفاقات جدیدتر، روابط جدیدتر، جاهای جدید و هر چیزی که قبلا نبوده و حالا می خواهد باشد. بی اعتمادی که ریشه می دواند تبعاتی به دنبال خودش دارد.
در کودکی اولین چیزی که برایت تفهیم پیدا می کند"مقاومت" است. البته مشخص است که مقاومت در شرایط خاص معانی خاص می دهد. اما منظور من مقاومت سرکوب شده است. تو مقاومت می کنی در برابر تغییر، در برابر یادگیری در برابر فاصله ها و یا هر چیزی که بخواهد با خودش تغییری به وجود بیاورد و از خوب یا بد حادثه نمی دانم ولی هر بار ثابت می شود که این مقاومت به طرز احمقانه ایی بیهوده است.
و دیگری اینکه تغییر هم به اندازه داشتن مقاومت دردناک است.
شاید استقبال از تغییر عاقلانه ترین کاری است که می توانم در این شرایط انجام بدهم.
هر روز با احساسات احمقانه ام می جنگم. سعی می کنم دوستت نداشته باشم. خودم را همینطور. چون تو را دوست دارم باید اول خودم را تنبیه کنم. وقتی خودم را دوست نداشته باشم و از خودم به خاطر حماقتم متنفر باشم کم کم دیگر از تو هم بدم خواهد آمد. دیگر جواب سلامت را نمی دهم. دیگر نگاهت نمی کنم.
می توانم هم از تو و هم از خاطرات بگذرم.
چقدر دلم می خواهد برگردی. چقدر دلم برایت تنگ شده. برای بوسیدن ها. برای بوییدن ها، برای همان بغل های گاه و بیگاه. و چقدر ناجوانمردانه است که نیستی.
ناجوانمردانه است که باید برای خاک کردن خاطراتمان ابتدا باید با خودم قهر کنم. یادم می آید قبل از نبودنت عاشق خودم بودم!
چقدر خودم را دوست داشتم و چقدر دوست داشتنی تر شدم وقتی که تو آمدی. حالا تمام حجم دوست داشتن ها را با خودت بردی و فقط من مانده ام و حس حماقتم که به تمام دوست داشتن ها و نداشتن ها می چربد.